تعریف از خود نباشد. از این غلطهای زیادی نمیكنم. همه ما در آن دوره چنین بودیم. زندگی سادهتر بود. غمبار نبود. غصه هم اگر بود از جنس دیگر بود. نوشتههای ما هم سرخوشانه بود. آرشیوی دارم از مجلات و روزنامههای اواخر دهه 70. اغلب صفحات آنها را كه مرور میكنم رد پایی از امید و میل به زندگی است. در این سالها كم دردسر نداشتیم كه فاجعه 95 رخ داد. مرگ سایهاش را در این سال گستراند كه تا آخرین روزهایش ایران ما را رها نكرد. جانها گرفت این 95... عزیزانی را با خودش برد. فجایعی را رقم زد.
امروز سفارش بهاریهنویسی دارم. دوست داشتم با این نوشته سهمی و سلامی به بهار داشته باشم. عرض ارادت همیشگی به این فصل زیبا اما تا چشمانم را میبندم به كیارستمی میرسم. تا میخواهم چیزی بنویسم منصور پورحیدری را میبینم. همین كه میآیم همه چیز را فراموش كنم به علی معلم میرسم و دیروز هم افشین یداللهی نازنین... داغ 8 ساله پدرم هم روی همه این مصیبتها. مگر این قلم ناچیز و كمتوان چقدر جان دارد؟
95 را به پایان میبریم، همگی با هم و سال خوبی را برایتان آرزو میكنیم. اگر عمری باقی بود در سال جدید هم با شما هستیم. مراقب خودتان باشید.