«تختی» چه واژه و نام زیبایی، اسمی که راحت در دل استواری جامعه نشست، باور شد، دوستش داشتند و پیر و جوان از درون حنجره خود برایش فریاد میکشیدند. «رستم دستان کیه؟ غلامرضا تختیه». برای او میسرودند و مردم عامی نیز برایش شعر میگفتند و به زمین میافتادند. انگار او تمام آرزوهای آنهاست، همه تحقیرها، نداریها، کمبودها. زمانی که او به موفقیت میرسید، انگار در جنگ بزرگ تمام مردم پیروز شدهاند و او طلایهدار آنان است. سردار افتادهای که چون عرش بلندبالا و غیرقابل دسترس بود. جهانپهلوان صفت و لقب کوچکی نیست؛ جهانپهلوان تختی. آن کودک خجالتی سربهزیر بچه خانیآباد که چون گلی در آستانه پاییز پرپر شد. آن یل بزرگ ایرانزمین چون شاخهای نحیف و نازک بر باغچه افتاد و مُرد. او امروز ۸۷ ساله میشد. آن رعنای پاک دوران لوطیها و بامعرفتها. هیچکس باور نکرد او خود را کشته است، هیچکس.
جلال آلاحمد در همان روزهای مرگش نوشت: «از آن همه جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمیکرد. آخر جهانپهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودنهای فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی؟ این قهرمان که خاک خانیآباد را خورده بود، هرگز به ناامیدی نمیاندیشید! آخر امید یک ملت بود، ملت ایران.»
از تولد تا مرگ تختی هیچ قهرمانی در جامعه ورزش چون او زاده نشد تا منشهای انسانی خود را در مردم کوچه و بازارش ببیند. آنها که آمدند و سکوهای المپیک و جهان را نیز به دست آوردند، در رفتار مردمی خود جا ماندند و اندوختند و رفتند.
پنجم شهریور یادگار تولد مردی از تبار پهلوانان واقعی است. تولد افسانهای!
طلوع ترا خلق آئین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیدهای
دل گرم بر سنگ بخشیدهای