خبرورزشی/ کارن فیروزی: جان لوئیجی بوفون، دروازهبان اسطورهای ایتالیا که این روزها در تیم پاریسنژرمن بازی میکند در تازهترین شماره «ونیتی فر» ایتالیا گفتوگوی بسیار مفصل و بلندی داشته که جنس آن کاملاً متفاوت است. جی جی در صحبتهایش اشارهای به افسردگی، دنیای سیاست و زندگی فوتبالی اش میکند. او مباحث فلسفی را هم پیش میکشد. با این حال این گفتگو آنقدر بلند و مفصل است که در زیر فقط خلاصهای از آن آورده شده است.
* چرا در ۴۰ سالگی تصمیم گرفتید به پاریس بیایید؟ آرزو دارید در اینجا بمانید؟
آمدن به پاریس به معنی پاره شدن بند ناف است؛ فکر میکنم این شیوهای برای ارزیابی وضعیت خودم بود؛ اینکه منطقه راحتی که در آن قرار داشتم را ترک کنم و خودم را به چالش بکشم. حالا اگر پاریسنژرمن موافق باشد ایدهام این است که یک سال دیگر هم در این تیم بمانم. اگر محدودیتی برای خودم متصور باشم آن محدودیت، آزادی درون قفس است.
* پس آزادی برای شما مهم است؟
اگر انگیزههایم را خفه کنم ممکن است زندگی بدی داشته باشم. حالا که آدم بالغی هستم ارزش دیوانهبازیهایی که در ۲۰ سالگی کردهام را میدانم. آدم میتواند این دیوانهبازیهایش را با عدم پختگی اشتباه بگیرد و قاطی کند ولی من اسم آن کارها را آزادی میگذارم. یک آزادی جدید. این در حالی است که هر چه بزرگتر میشوی سعی میکنی از اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شدی اجتناب کنی.
وقتی از ایتالیا جدا شدم شبیه این بود که بند نافم را پاره کردند
* یعنی از انجام اشتباهاتتان در گذشته پشیمان هستید؟
یکسری کارها را انجام دادهام که به آنها افتخار نمیکنم، یکسری کارها را هم کردهام که خودم شرمندهام ولی از انجام هیچکدام از اشتباهاتم پشیمان نیستم، چون همین اشتباهات باعث شدند من بزرگ شوم. اشتباه کردهام، چون بعضی وقتها تو ناپخته و احمقی ولی هیچ وقت قصدم این نبوده که بخواهم به کسی صدمه بزنم. نهایتش این بوده که با انجام اشتباهات به خودم آسیب زدهام.
* و به آن عادت کردهاید؟
زندگی همین است. همیشه کسی پشت سر تو نیست که بخواهد از تو مراقبت کند، پوششت بدهد و یا تو را ببخشد. از این گذشته هیچکس مفت و مجانی چیزی را برای من فراهم نکرده است. خودم توانستهام برای خودم کارنامهای دست و پا کنم که بیشتر اعمال این کارنامه هم مثبت هستند.
* نوجوانی یک بازیکن فوتبال که بیش از نیمی از سنش را فوتبال بازی کرده چه شکلی است؟
من تجربهای به معنای کلاسیک از دوران نوجوانی ندارم ولی تجربیات زیبا و آموزنده دیگری دارم که حاضر نیستم با هیچ چیزی آنها را عوض کنم. ارزش ازخودگذشتگی را داشت، چون کاری که تو در ۱۶ سالگی نمیتوانی انجام بدهی را در ۲۵ سالگی میتوانی.
* چه خاطرهای از ۱۶ سالگی تان دارید؟
حس توانمندی و شکستناپذیری. فکر میکردم میتوانم تمام محدودیتهایم را رد کنم و هرکاری که دلم میخواهد را انجام دهم. یک بار همان شروع کارم به اردوی آمادهسازی در آمریکا رفته بودیم و نویو اسکالا، سرمربی پارما در اواسط نیمه دوم از من خواست تا گرم کنم و ۳۰ دقیقهای بازی کنم. من به او گفتم «تا من بخواهم گرم کنم بازی تمام شده است». او سمت من برگشت و جوری نگاهم کرد که هیچکس در زندگیام آنطوری من را نگاه نکرده بود. حسابی عصبانی اش کرده بودم و فکر میکنم کاملاً حق داشت.
اگر پاریسنژرمن بخواهد یک سال دیگر در این تیم میمانم
* خب؟
اینطوری بودم دیگر. درونم چیزی شبیه آتش داشتم و برای اینکه جلوی رفتارهای آنیام را بگیرم نباید سریع جواب میدادم یا حرفی میزدم که مورد رنجش بقیه شود. نیاز به زمان بود تا این چیزها را یاد بگیرم.
درست است که میگویند چند سال پیش چند ضربه باتوم از پلیس خوردید؟
این ماجرا مربوط به ۲۰ سال پیش است. بعد از یک مسابقه یکی از تیفوسیهای پارما را همراهی کردم. در عوارضی ایست بازرسی پلیس بود. وقتی آن هوادار چراغهای آبی را دید پا به فرار گذاشت و من تنها ماندم و پلیسها. این روزها مطمئناً من دیگر چنین اشتباهاتی نمیکنم.
* تا حالا سمت دود و مواد رفتهاید؟
شاید در جوانی پکی به علف زده باشم ولی خب، والدین من ورزشکار بودند و چیزهای اصولی که به من تأکید میکردند اینها بود؛ سراغ مواد نرو، دوپینگ نکن و روی کار خودت تمرکز کن. در ۱۷ سالگی میدانستم چطور و چرا باید مثلاً در یک مهمانی از گذاشتن یک پاستیل زیر زبانت خودداری کنی. نمیخواهم قضاوت کنم ولی اگر تو ورزشکاری گفتن اینکه «فقط یک بار امتحان کنم ببینم چه میشود»، امکانپذیر نیست. تو یا موافق هستی یا مخالف.
* پائولو دیبالا میگوید یک بازیکن فوتبال همیشه تنهاست.
از لحاظ فوتبالی بخواهم حرف بزنم مطلقاً درست است. همتیمیها میتوانند با تو دستی به نشانه دوستی بدهند ولی در عمل کسی به غیر از خودت نیست.
* چیزی هم از افسردگی تان به یاد دارید؟
امکان توانایی عبور از افسردگی در صحبت کردن با دیگران وجود دارد. جایی خواندهام که مرلین مونرو افسردگی اش را با نگاه کردن به زندگی از پشت شیشههای یک لیموزین توضیح داده بود. این توضیح هیچ وقت من را قانع نکرد. اگر خودم هم چنین تجربهای را نداشتم که میشود با دیگران این موضوع را در میان گذاشت شاید هرگز از آن شرایط بیرون نمیآمدم. من فهمیده بودم لحظاتی که در آن گیر افتاده بودم شبیه یک معضل و معما بود.
همه بوفون را میخواستند کسی به فکر جیجی نبود
* چه معضل و معمایی؟
معضلی بین تسلیم و روبهرو شدن با ضعفهایی که همگی داریم. هرگز ترسی از نشان دادن این ضعفها نداشتهام، هرگز ترسی از گریه کردن نداشتهام. این اتفاقات برای من افتاده است و من بابتش اصلاً شرمنده نیستم. در همین جوابهای بالا درباره آزادی حرف زدم. همین است؛ دانستن اینکه چطور با شرایط حساس روبهرو شویم هزینه زیادی دارد ولی با آزادی شکوفا میشود. ماها که عروسک نیستیم؛ ما هم یکسری مشکلات داریم و برای رهایی از این مشکلات باید هم از لحاظ بدنی آماده باشیم و هم ذهنی.
* شما چطور در چنین شرایطی قرار گرفتید؟
بین پایان سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۴، دیگر هیچ چیزی برایم معنی نداشت. حس میکردم بقیه هیچ علاقهای به خودِ من ندارند و همه آن قهرمانی را میبینند که میخواستند. همه بوفون را میخواستند ولی کسی جی جی را نمیخواست. دوران بسیار بسیار سختی بود. ۲۵ ساله بودم و روی موج موفقیت و شهرت قدم برمیداشتم. یک روز چند دقیقه قبل از شروع یک مسابقه در لیگ، رفتم پیش ایوانو بوردن، مربی دروازهبانهای یووه و به او گفتم ایوانو، به کیمنتی بگو گرم کند، من علاقهای به بازی کردن ندارم. اسیر یک ترس وحشتناک شده بودم. اصلاً شرایط بازی را نداشتم.
* و او چه چیزی گفت؟
گفت که تصمیمات را سَرسری نگیرم. کیمنتی شروع کرد به گرم کردن، سه دقیقه بعد از آن ناراحتی بیش از اندازهای وجودم را گرفت. این فکر که نمیتوانم بر احساساتم غلبه کنم حسابی عصبانیام کرده بود، هرچند برایم خوب شد. واکنش نشان دادم و حس کردم از درون تکان خوردهام. رفتم به ایوانو گفتم میخواهم بازی کنم. به غرورم بر خورده بود؛ دوباره با انگیزه و تمام وجودم شروع کردم.
* ممکن بود به غیر از یوونتوس در تیم دیگری بازی کنید؟
اگر قرار بود انتخاب رمانتیکی کنم شاید میشد. در ۲۰ سالی که در سری A بازی کردم همیشه توسط رمیها به عنوان یک دوست از سوی هوادارانشان مورد استقبال قرار گرفتم، با عشق و احترام. این روزها هنوز از آنها تشکر میکنم و محبت آنها را در قلبم دارم.
* بعضیها میگویند شما نرفتید، چون هیچ وقت چپ نبودهاید؟
این روزها چپ و راست، هنوز هم ردهبندیهایی است که من سخت درکش میکنم. نمیدانم این روزها چپ و راست بیانگر چه چیزهایی است و شاید هیچکس هم نداند. شما دارید درباره دنیایی حرف میزنید که دیگر وجود ندارد؛ درباره ایدههایی که دیگر نیستند.