حرفهای بابک تختی در جواب جمشید مشایخی سوژه روز ورزش ماست. هر کس به فراخور احاطه خود به این موضوع در موردش نظر داده و حتماً از زوایای مختلف ماجرا- اگر اهلش باشید و پیگیر- مطلعید. اما موضوع آنقدر مهم هست که چیزی هم جا بماند. مثل «خود تختی» ...
ما در شعار- که متأسفانه بخش عمده زندگی روزمره ماست- بهترین هواداران را داریم، اما جرأت نمیکنیم خانوادهها را به ورزشگاهها راه بدهیم! در شعار مدام از خطه «پهلوانپرور» فلان و بهمان تعریف میکنیم، اما در عمل از مرگ آخرین پهلوانمان ۵۱ سال گذشته و هنوز در مورد تختی حرف میزنیم!
قبل از تختی فاصله زمانی به منصه رسیدن پهلوانان- حتی در دنیای بدون رسانه- کمتر بود. از پهلوان یزدی تا اکبر خراسانی و بعد پهلوانان دوره پهلوی اول و تا رسید به احمد وفادار و شورورزی و تختی. بعدش؟!
البته منکر سجایای اخلاقی قهرمانانمان نیستیم و همه آنها در همه رشتهها، کارهای باارزش زیاد کردهاند، ولی اگر تختی تختی شد به خاطر مدالهایش نبود. به خاطر کنشهای اجتماعی و اثر روی زندگی مردم بود. حالا چرا هیچ قهرمانی وارد این مسیر نشده یا نمیشود؟
البته جامعه عوض شده و باورها و اعتمادها تا حدود زیادی رنگ باخته، ولی لااقل میتوانیم در مورد آنچه داشتهایم به حق و منصفانه قضاوت کنیم. تختی اگر تختی شد به خاطر «زمینی» بودن و ناتوانیهایش بود. مثل هر انسان دیگری وسوسه میشد، ناامید میشد، احساس کمک میکرد و دلش میخواست دوست داشته شود، قدر ببیند و... همه را از او دریغ کردیم. بعد به جای تعریف درست مزایای انسانی او، هالهای قدسی دورش کشیدیم و جلوهای آسمانی به او دادیم تا از دسترس همه خارج شود! در حالی که تختی زمینی بود و با همه محدودیتهای همه انسانها به این جایگاه رسید.
پس اگر دیگر نمیتوانیم تختی بسازیم، لااقل همینی را که از گذشته برایمان به ارث مانده خراب نکنیم.