آن روزها که تلگرام و توییتر هنوز آوار نشده بودند روی سرش، آن روزها که تیوی رادیو را فرستاده بود روی نیمکت ذخیرهها و هنوز تابلوی تعویض خودش نرفته بود بالا، شده بود همهچیز ما دههشصتیها در گرمای کشنده تابستان یا برف و یخبندان سرد زمستان. تلویزیون شده بود تنها رفیق شفیق ساعتهای تنهایی و بیحوصلگیهای نسلی که نه گوشی داشت و نه اینترنت.
آن روزها خیلی که لاکچری بودی یکی دو ساعتی سگا یا آتاری را میکردی توی چشم تلویزیون! اما مگر این عشق تنهایت میگذاشت؟ نه! آنها که دلت را میزدند و بچهها هم که میدانستی بساط گل کوچک را راه نیانداختهاند باز میخزیدی کنج اتاق و تلویزیون سیاه سفید، یا وضعتان که خیلی کوک بود از آن رنگیهای تازه به دوران رسیده! پدر سالار عصبانی که میشد انگار تمام تنمان میلرزید... با فیلمهای جمشید هاشمپور عشق میکردیم؛ فیلم تمامنشده یک تکه چوبه میشد تفنگمان و ده پانزده تا بچه که کوچه از سر و صداشان نه این که اخم کند کیف میکرد انگار!
تلویزیون همهچیز ما دهه شصتیا بود از بستنیها بگیر تا تربچه، از زیزی گولو تا سنجد، برای ما دههشصتیها تنها یک عروسک نبودند انگار هیچ فرقی نبود بین آنها و مثلا میثم یا مهدی! انگار آنها در دنیای ما زندگی میکردند یا نه ما در دنیای آنها!
بزرگتر که شدیم دیگر فوتبال برایمان معنا پیدا کرده بود؛ دیگر به قول بیبی بیستودو نفر مرد گنده نبودند دنبال یک توپ بیستوسه نفر بودند! وقتی با هر شوت خیز برداری و با هر سانتر سر بزنی دیگر این تو نیستی که نشستهای به تماشا تو دیگر میشوی خود مربی خود بازیکن خود گلر!
احمدرضا را خیلی دوست داشتم برای سیوهایش بود یا خندههایش نمیدانم؛ دوستش داشتم به هر حال! عزیزی اما بعدها نشست به دلم بعد از آن معجزه! بعد از تبدیل شدن به غزال تیزپای آسیا! خیابانی، شفیع، کوتی ... گزارش بازی یک چیزی بود در مایههای روح بازی. تلویزیون صدا که نداشت روح نداشت انگار!
بعدها فردوسیپور آمده بود با نودش؛ نودی که آن روزها نود دقیقه بود و بعدها شد نودها دقیقه! تا سه شب بیدار که بنشینی و فردایش امتحان داشته باشی یا چه میدانم کلاس یا کار البته که عاشقی عاشق فوتبال! البته که میدانی نود ساختن یعنی چه! نودی که آن روزها بیشتر به دلت مینشست اما به هر شکل میستودیاش تا امروز این روزها که دیگر تلویزیون انگار نا ندارد، انگار افتاده میان حصاری از شبکههای اجتماعی تا تلویزیونهای اینترنتی و استغفر الله! شبکههای ماهوارهای. دقیقا در همین روزها که انگار دارد زانو میزند، عادل نیست؛ عادلی که دیروز تلویزیون دستش را گرفته بود و امروز او دست تلویزیون را! او که انگار با نودش، یا گزارشهایش، یا ویژهبرنامههایش سر پا نگه داشته بود این عشق قدیمی را، فعلا به نظر میرسد از اسب افتاده به دست خودیها، از اصل اما نمیافتد با همه نقدهایی که وارد است به ساختههایش...
اما آقایان خواهش میکنم در این هجمه فرهنگی کمی هم فکر دوست قدیمی ما باشید؛ تلویزیون را میگویم؛ طفلکی این روزها بدجور تنهاست!
* ارسالی از سجاد طغرایی