به گزارش خبرورزشی، چند وقت میشد که بردن ملوان را ندیده بودیم! چندگاه بود که شاهد خوب بازی کردن ملوانها نشده بودیم! ملوان همیشه بازنده! ملوان همه جا مغلوب! چرا؟ به چه علت؟ به کدام گناه ناکرده یا به کدام گناه کبیره؟ بچههای بندر را چه میشد؟ بزرگهای بندر را چه شده بود؟
همان شهر، همان مردم، همان بچهها، همان عشق و همان اشتیاق، ولی همان بازی ممکن نمیشد! چرا؟ دلیلش چه بود این دگردیسی همه جانبه، این عقبگرد باورنکردنی!
علت این درجا زدن، علت این خودفراموشیها، علت این تسلیم و رضا، چه بود و چرا ملوان شهر ما، ملوان بندرانزلی، به این روز افتاده بود! چرا و باز هم چرا؟
میگویند آسیبشناسی! میگویند علتیابی! میگویند کالبدشکافی و خیلی چیزهای دیگر که میگویند، ولی دست از دست باز نمیکنند! هیچ کاری انجام نمیدهند! گویا که سرنوشت محتومی باشد! سرنوشت!
باید دست به کار شد! باید تکانی به خود داد! باید تسلیم این حقیقت غیر حتمی نشد! باید تلاش کرد! باید جنگید! باید با سرنوشت و قدر و اقبال و بخت که سر ناسازگاری دارد، به جنگ درآمد!
پژمان، پای کار است! پای تمام حیثیت و اعتبار بزرگش در میان ملوانان و در میان بندرنشینان! مثل همیشه که هر جا پژمان هست، مازیار هم هست، در عملیات احیای ملوان نیز، مازیار هست و خواهد بود! ممی نیز مگر میتواند که نباشد؟ هر سه پای کارند! هر سه حاضر به جنگند!
همان بچههای پیشینند! اما روح دیگری در تنشان دمیده شده است! با سر و جان بازی میکنند! با سر و جان مسابقه میدهند! با سر و جان و از ته دل به میدان آمدهاند. وقتی که بهمنخان هست، وقتی که غفور- شیر شمال - هست، وقتی عزیز اسپندار و علی نیاکانی و بقیهای که صاحب نامند و اعتبار فوتبال شدند، هستند، چرا بچهها در این تحول، در این دگرگونی، نباید باشند، پس هستند!
ملوان میخواهد ملوان باشد! یک اسم با مسما! یک نام بهنام! یک گذشته پرافتخار! حریف ملوان هم بزرگ است: سپیدرود رشت! با روحیهتر مینماید! خواستاندیشی کامل دارد!
چه شد! نمیدانم؟ چه نشد، این را هم نمیدانم، تنها حرفی که دانستم، تنها چیزی که دیدم، این بود: ... ملوان پوست انداخت! ملوان عوض شد! ملوان جنگندهتر شد! ملوان خود را فراموش کرد تا از شر خودباختگیهای اخیر و قدیمتر از این سه، چهار سال، خلاص شود! و ملوان عوض شد!
بازی با سپیدرود رنگی نو به خود گرفت! پیکار با سپیدرود، شهرآورد همیشگی گیلان – الگیلانو- را به یاد آورد! سپیدی ملوان، سفیدتر شد! قرمزی سپیدرود و سرخیاش هم سرختر! بازی تبدیل شد به «رزمی» تمامعیار! نبردی برای بردن! چرا چنین شد، چگونه اینگونه شد، هیچ نفهمیدیم! ولی، اما، یک حرف هست که باید اذعان شود:
ملوان، از وقتی که صدای ممی و پژمان بالا رفت، از آنجا که مازیار بیقرار شد و انگار که دوباره جانشین سیروس شد، چیز دیگری شد! مردم همان مردم بودند و همان مردم شدند! تکان آخر را، حضور رضا درویشی وارد کرد!
درویشی با توپگیریاش! درویشی با دریبلهایش! با پاسهای مؤثر و مفیدش، با هر کاری که انجام میداد و به درد بخور بود!
یعنی ملوان، از سکون و سکوت، از آرامش بدون توفان خلاص شده است؟ یعنی ملوان، از این به بعد، همین تیمی خواهد بود که ناگهان و بدون مقدمه، جلوی سپیدرود قد علم و سینه سپر کرد؟ امیدوار باید بود! دعا باید کرد! حول حالنا، الی احسن الحال...
همان شهر، همان مردم، همان بچهها، همان عشق و همان اشتیاق، ولی همان بازی ممکن نمیشد! چرا؟ دلیلش چه بود این دگردیسی همه جانبه، این عقبگرد باورنکردنی!
علت این درجا زدن، علت این خودفراموشیها، علت این تسلیم و رضا، چه بود و چرا ملوان شهر ما، ملوان بندرانزلی، به این روز افتاده بود! چرا و باز هم چرا؟
میگویند آسیبشناسی! میگویند علتیابی! میگویند کالبدشکافی و خیلی چیزهای دیگر که میگویند، ولی دست از دست باز نمیکنند! هیچ کاری انجام نمیدهند! گویا که سرنوشت محتومی باشد! سرنوشت!
باید دست به کار شد! باید تکانی به خود داد! باید تسلیم این حقیقت غیر حتمی نشد! باید تلاش کرد! باید جنگید! باید با سرنوشت و قدر و اقبال و بخت که سر ناسازگاری دارد، به جنگ درآمد!
پژمان، پای کار است! پای تمام حیثیت و اعتبار بزرگش در میان ملوانان و در میان بندرنشینان! مثل همیشه که هر جا پژمان هست، مازیار هم هست، در عملیات احیای ملوان نیز، مازیار هست و خواهد بود! ممی نیز مگر میتواند که نباشد؟ هر سه پای کارند! هر سه حاضر به جنگند!
همان بچههای پیشینند! اما روح دیگری در تنشان دمیده شده است! با سر و جان بازی میکنند! با سر و جان مسابقه میدهند! با سر و جان و از ته دل به میدان آمدهاند. وقتی که بهمنخان هست، وقتی که غفور- شیر شمال - هست، وقتی عزیز اسپندار و علی نیاکانی و بقیهای که صاحب نامند و اعتبار فوتبال شدند، هستند، چرا بچهها در این تحول، در این دگرگونی، نباید باشند، پس هستند!
ملوان میخواهد ملوان باشد! یک اسم با مسما! یک نام بهنام! یک گذشته پرافتخار! حریف ملوان هم بزرگ است: سپیدرود رشت! با روحیهتر مینماید! خواستاندیشی کامل دارد!
چه شد! نمیدانم؟ چه نشد، این را هم نمیدانم، تنها حرفی که دانستم، تنها چیزی که دیدم، این بود: ... ملوان پوست انداخت! ملوان عوض شد! ملوان جنگندهتر شد! ملوان خود را فراموش کرد تا از شر خودباختگیهای اخیر و قدیمتر از این سه، چهار سال، خلاص شود! و ملوان عوض شد!
بازی با سپیدرود رنگی نو به خود گرفت! پیکار با سپیدرود، شهرآورد همیشگی گیلان – الگیلانو- را به یاد آورد! سپیدی ملوان، سفیدتر شد! قرمزی سپیدرود و سرخیاش هم سرختر! بازی تبدیل شد به «رزمی» تمامعیار! نبردی برای بردن! چرا چنین شد، چگونه اینگونه شد، هیچ نفهمیدیم! ولی، اما، یک حرف هست که باید اذعان شود:
ملوان، از وقتی که صدای ممی و پژمان بالا رفت، از آنجا که مازیار بیقرار شد و انگار که دوباره جانشین سیروس شد، چیز دیگری شد! مردم همان مردم بودند و همان مردم شدند! تکان آخر را، حضور رضا درویشی وارد کرد!
درویشی با توپگیریاش! درویشی با دریبلهایش! با پاسهای مؤثر و مفیدش، با هر کاری که انجام میداد و به درد بخور بود!
یعنی ملوان، از سکون و سکوت، از آرامش بدون توفان خلاص شده است؟ یعنی ملوان، از این به بعد، همین تیمی خواهد بود که ناگهان و بدون مقدمه، جلوی سپیدرود قد علم و سینه سپر کرد؟ امیدوار باید بود! دعا باید کرد! حول حالنا، الی احسن الحال...