به گزارش خبرورزشی، از زمستان پارسال تا حالا که خرداد از راه رسیده، هواداران استقلال سوار بر قطار خیال، از کنار اسامی بزرگی رد شدهاند؛ فرانک و رونالد دیبوئر، الگری و حالا… کیکه سانچز فلورس.
واقعاً قرار است بزرگان فوتبال اروپا به نیمکت ورزشگاه آزادی برسند؟ مربیانی که طعم لیگ قهرمانان و جام جهانی را چشیدهاند، آیا به تهران میآیند تا با بادهای خاکی تمرین کنند؟ یا باز هم فقط داستانیست برای آرام کردن هوادار بیقرار؟
یک ماه پیش، خبر سفر تاجرنیا و نظری به آمستردام آنقدر پر سر و صدا بود که انگار نه به هلند، بلکه به ایستگاه فضایی جف بزوس رفتهاند! بعد از آن سفر، اسمهای بزرگ مثل باران روی سر هوادار ریخت، ولی در زمین، خبری نبود؛ نه برنامهای، نه مربیای، فقط سکوت.
حالا اسم کیکه سانچز فلورس به گوش میرسد؛ مربی اسپانیایی با شناسنامهای هنری، نوهی لولا فلورس افسانهای. اهل فوتبال و اهل موسیقی. در اروپا میگویند آمدنش محال است. اما در تهران، محالها همیشه جذاباند، اگر اسمشان بزرگ باشد و عکسشان پررنگ.
اینجا کسی به رؤیافروشی خرده نمیگیرد؛ اینجا رؤیا خودش یک سرمایه است. حالا وقت شناختن فلورس است؛ مردی که اگر بیاید، با خود اندیشه میآورد، نه فقط اسم.
انتخاب با شماست: خواندن واقعیت یا لذت بردن از یک رؤیای خوشرنگ.
این مطلب به شما کمک می کند با خانواده کیکه و افکار او آشنا شوید...
لولا، مادر بزرگ هنرمند کیکه
لولا فقط لحظاتی بینظیر روی صحنه یا مقابل دوربین خلق نکرد؛ گاهی به شکلی غیرمنتظره، در زمین فوتبال هم خاطره ساخت. در رقابتهایی میان مادرید و اندلس، دو تیم بهیادماندنی مقابل هم قرار میگرفتند: لاس فولکلوریکاس و لاس فینولیس. تیم اول به لولا، مادرش کارمن فلورس و روثیو خورادو تعلق داشت؛ تیم دوم، به گفتهٔ کیکه سانچس فلورس، «خوانندههایی بودند که بیشتر خواننده بودند تا فولکلوریکا.»
کیکه، که در هشتسالگی تماشاگر یکی از این مسابقهها در ورزشگاه رایو وایکانو بود، هنوز با لبخند آن روز را به خاطر دارد:
«قبل از سوت شروع، وقتی داور سکه میانداخت، آنها شروع میکردند: ¡Olé, olé! … آواز و رقص، وسط زمین فوتبال... محشر بود.»
این تصویر شگفتانگیز از لولا—زن فولکلور، زن خانواده، و حالا ستارهای در میدان فوتبال—چیزی بیشتر از یک خاطرهٔ بامزه است. نشان میدهد که برای لولا، صحنه تنها جایی نبود که نور بر او میتابید؛ او نور را به هر جا که میرفت، میبرد.
کیکه سانچس فلورس، ماریولا اوریانا، خوزه مرسه، توماسیو و خاطرات دختر کوینترو—بار دیگر به دنیای لولا فلورس قدم گذاشتهاند.
برخی تاریخها از یاد نمیروند، نه چون تقویم آنها را تکرار میکند، بلکه چون در حافظهٔ جمعی زخمی ماندگار میشوند.
سی سال بدون لولا فلورس فقط یک عدد نیست؛ یک خلأ است که هنوز پر نشده. چراکه جای او، با همهٔ حضورهای پنهان و آشکارش، هیچوقت خالی نمیماند.
سی سال از رفتن لولا فلورس گذشته. با این حال، نسلی که او ساخت، بیادعا و آرام، همچنان راهش را ادامه میدهد؛ نسلی که با هنر زندگی میکند، با صداقت کار میکند و بیشتاب میسازد.
آنچه از لولا باقی مانده، فقط خاطره نیست؛ شیوهای از بودن است، سبکی برای زیستن. همین، خودش یک میراث است.
روایت نوه از مادر بزرگ
کیکه سانچس فلورس، نوهاش، میگوید:
«شاید از زبان خودم حرف بزنم، اما فکر میکنم برای همه صدق میکند. ما همیشه دنبال یک حس درونی رفتهایم، یک اشتیاق. نه برای رسیدن، بلکه برای حرکت.
هرکدام در مسیر خودمان—در تئاتر، موسیقی، سریال یا مثل من در فوتبال—اما همه با یک انگیزهٔ مشترک: انجام کاری که دوستش داریم، بیجاهطلبی افراطی، فقط با کار.»
لولا را نمیتوان با یک واژه تعریف کرد: پیشگو، هنرمند، خواننده، الهه… هیچکدام کافی نیست. اما وقتی با کسانی صحبت میکنی که او را از نزدیک میشناختند، همه چیز به سه کلمه برمیگردد: صمیمیت، وفاداری، استواری.
ماریولا اوریانا، نوهاش، هنگام تحقیق برای مرکز فرهنگی لولا فلورس در خرز، با حجم عظیمی از اسناد، نامهها و خاطرات مواجه شد:
«او حتی اولین قرارداد کاریاش را نگه داشته بود. انگار از همان روز اول میدانست که قرار است کسی شود.»
لولا فقط خواننده یا بازیگر نبود. او تهیهکننده بود، نقاش، طراح لباس، مدیر برنامه… زنِ همهکارهای که با شوق و دقت به همهٔ جنبههای زندگیاش رسیدگی میکرد.
خوزه مرسه، با آن لحن شیرین خرزیاش، به سادگی میگوید:
«اگر کسی چیزی نیاز داشت و لولا نبود… نمیدانم چطور میگذشت. برای دیگران زندگی میکرد. قلبی آنقدر بزرگ داشت که نمیتوانم وصفش کنم.»
در کریسمس، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند، لولا همیشه جایی هم برای کسانی که تنها بودند باز میکرد. آرایشگرش، همسایهاش، یا هرکسی که باید شب سردی را تنها سر میکرد، کنار میز او جایی داشت. کسی در شب جشن نباید تنها میماند.
اما لولای واقعی فقط آن نبود که جلوی دوربین یا روی صحنه میدرخشید. لولای دیگری هم بود؛ همان که در خانه، با لباس خواب از پلهها پایین میآمد، برای خانواده غذا میپخت، و نام هر مهمان را روی بشقابی مینوشت.
«هر سال اسمها را جابهجا میکرد، اما همیشه ما را در جای درست مینشاند»، کیکه به یاد میآورد.
الگوی خانوادگیای که مادر و پدر لولا بنا کردند، الگویی سرشار از مهربانی و همبستگی بود. لولا همان راه را ادامه داد. از دوران کودکی تا بزرگسالی، خانوادهاش و دوستانش را حفظ کرد. در آخرین کریسمس، سه نسل از هنرمندان دور میز او جمع بودند؛ نسلهایی با تفاوت، اما همه با نخی نامرئی به لولا وصل.
او همیشه برای همسرش، آنتونیو گونسالس، معروف به «ال پسکایا»، زمانی داشت؛ مردی آرام با عشقی عمیق به موسیقی و خانواده.
در حالی که لولا دنیا را میپیمود، با آوا گاردنر و فرانک سیناترا گپ میزد، اما وقتی به خانه برمیگشت، کامل برمیگشت: مادر، خواهر، خاله، دوست.
در زادگاهش، خرز، هنوز همه از او یاد میکنند. دوستان قدیمیاش را فراموش نکرده بود. برای دیدنشان نیازی به مراسم نبود؛ فقط یک تماس کافی بود تا خانه پر شود.
او نه فقط هنرمند بزرگی بود، بلکه یک کشفگر هم بود؛ با نگاهی تیزبین برای استعداد. بسیاری را پیش از آنکه خودشان بدانند، شناخت، حمایت کرد و به جلو راند.
توماسیو، یکی از آنهاست:
«مادرم من را به دیدن لولا برد، فقط دوازده سالم بود. شروع کردم به رقصیدن و دو سال بعد، روی صحنه کنارش بودم.»
لولا به کیکه؛ تو احمقی؟ من که نیستم!
برخی تاریخها از یاد نمیروند، نه چون تقویم آنها را تکرار میکند، بلکه چون زخمی بر حافظهٔ جمعیاند.
لولا فلورس، سی سال پیش در چنین روزی رفت، در حالی که خانوادهاش کنارش بودند. آخرین حرفش، به کیکه، چیزی میان شوخی و واقعیت بود:
«تو احمقی؟ من که نیستم.»
لولا با همان سبک ساده و صادقانهاش از زندگی خداحافظی کرد. اما رد پایش، در صحنه، در خانه، در خاطرهها، هنوز باقیست. هنوز هست.
برای کمتر کسی پوشیده است که کیکه سانچز فلورس، مربی و فوتبالیست سابق، به یکی از خانوادههای پرآوازه و رسانهای تاریخ اسپانیا تعلق دارد. این مربی، که نام خانوادگی دومش نیز سرنخی در اینباره به دست میدهد، فرزند کارمن فلورس، هنرمند مشهور و خواهر «فاراونا» افسانهای، لولا فلورس، است.
یش از آنکه باشگاه والنسیا از خدمات روبن باراخا صرفنظر کند، گزینهٔ ترجیحی پیتر لیم برای جانشینی او کیکه سانچس فلورس بود. با این حال، در نهایت کارلوس کوربرن هدایت والنسیا را بر عهده گرفت.
کیکه: والنسیا، مستایا را دارد که واقعی است!
«چرا امسال نخواستی به والنسیا برگردی؟» ژوزپ پدررول این سؤال را در برنامهٔ ال چیرینگیتو از کیکه سانچس فلورس پرسید، با آگاهی از اینکه او با باشگاه مستایا مذاکراتی داشته است.
سانچس فلورس پاسخ داد:
«اینطور نبود که نخواهم برگردم. من میدانستم که خیلی سخت خواهد بود و میدانستم که گفتن "نه" به والنسیا برایم غیرممکن است. واقعاً غیرممکن... این باشگاه خیلی به من داده است.»
کیکه سانچس فلورس که بهعنوان بازیکن از ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۴ پیراهن تیم چِه را بر تن داشت و از ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۸ روی نیمکت این تیم نشست، ادامه داد: «من به والنسیا خیلی مدیونم، میدانستم اگر چنین امکانی پیش بیاید، نمیتوانم بگویم نه.»
دربارهٔ دلیل شکست مذاکرات با والنسیا، کیکه گفت: «وقتی دو طرف پای میز مذاکره مینشینند، لحظهای هست که یکی از طرفین بلند میشود و مذاکره پایان مییابد. در آن لحظه دیگر کاری از دستت برنمیآید.»
او همچنین تأکید کرد که ناتوانی والنسیا در جذب بازیکن برایش مانع محسوب نمیشد: «شنیدم که نمیتوانند بازیکن بگیرند اما برایم اهمیتی نداشت، چون باور داشتم که تیم میتواند بهتر شود. آنها را در این سالها دیدهام، مقابلشان بازی کردهام و میدانم پتانسیل متفاوتی دارند نسبت به آنچه که تاکنون نشان دادهاند.»
در پایان، کیکه سانچس فلورس ابراز اطمینان کرد که والنسیا میتواند وضعیت را تغییر دهد: «والنسیا چیزی اساسی دارد و آن مستایا است. مستایا نیرویی جادویی دارد و همین بازیها را تغییر میدهد. مستایا، مستایاست و هوادارانش نیز هوادارانی واقعی هستند.»
کیکه: یک سال مخفیانه تحت درمان بودم!
کیکه سانچس فلورس به سختترین دوران زندگیاش سفر میکند: «یک سال تحت درمانی مخفی بودم، بسیار ترسیدم اما نمیتوانستم چیزی بگویم»
بهعنوان بازیکن و مربی، کیکه در برنامهٔ ال وستواریو روایت میکند که چطور مجبور شد زمانی که در والنسیا بازیکنی ثابت بود، بهطور پنهانی درخواست کمک کند. صحبت دربارهٔ فوتبال با کیکه سانچس فلورس (۵۹ ساله، اهل مادرید) برای یک خبرنگار تجربهای لذتبخش است، اما صحبت از زندگی با او بسیار عمیقتر و تأثیرگذارتر است. در مقام بازیکن، کیکه در تیمی که بازیکنانش باید قوی و شکستناپذیر میبودند، بهدلیل حساسیتش و علاقهاش به مطالعه، «عجیب» تلقی میشد. در دههٔ ۹۰، صحبت از احساسات نشانهای از ضعف تلقی میشد. در باشگاه نمیتوانستی بگویی افسردهای. باید در سکوت رنج میکشیدی. این دقیقاً همان چیزی بود که کیکه از سر گذراند، احتمالاً بدترین دوران زندگیاش. او این موضوع را در برنامهای با مجری همنام خود، کیکه پینادو، در قسمت جدیدی از ال وستواریو از رسانهٔ رلهوو (که اکنون در اسپاتیفای نیز در دسترس است) تعریف کرده است. این روایتی شخصی و جذاب است، گفتوگویی فراتر از ورزش که با تأملی دربارهٔ شخصیت خاص خانوادهٔ فلورس آغاز میشود.
- صحبت از خانوادهٔ فلورس. عضو یکی از معروفترین خانوادههای اسپانیا بودن، چه حسی دارد؟ دومین خانوادهٔ معروف بعد از خاندان سلطنتی، که واقعاً همینطور هم بود.
ببین، من خوشحالم که عضوی از خانوادهای هستم که به آن افتخار میکنم. ما از طرف عموم مردم عشق و محبت زیادی دریافت کردهایم: برای دخترعموهایم، پسرعمویم، مادرم، خاله و داییم، پدرم، خواهرزادههایم... همهمان. همه چیز را مدیون مردم هستیم، چون اگر این لطف آنها نبود، نمیتوانستیم این حس حمایت را تجربه کنیم. اما بعد از گفتن اینها، هرچند شاید به نظر برسد که خانوادهای بسیار فولکلوریک و برونگرا هستیم... باید بگویم که خانوادهای سختکوش هستیم. کسی که وارد فوتبال شد، باید راهی بسیار جدی را میپیمود و آن را به بهترین شکل انجام میداد. ما مسئولیتپذیر هستیم، به کاری که میکنیم اهمیت میدهیم و هم احساس شرم شخصی داریم و هم شرم اجتماعی.
لولیتا در حال حاضر نمایشی تئاتری بسیار خوب دارد که فوقالعاده است. روساریو صحنهها را پر میکند. دیروز با خواهرم پالما به دیدن پسرعمویم آنتونیو رفتم و ناراحت شدم که مدت زیادی بود که نرفته بودم. ما دلتنگ آنتونیو هستیم چون او یک نابغه بود، مردی بسیار دوستداشتنی. او نمایندهٔ بهترینهای خانوادهٔ ما بود، چون ما در سطح شخصی آنچنان شناخته شده نیستیم، ولی آنتونیو کسی بود که اگر تو را نمیشناخت، میتوانست سه ساعت همینجا با تو بنشیند و حرف بزند.
پدر و مادرهای ما تا سنین بالا کار کردند، مادرم با ۷۸ سالگی بازنشسته شد. وقتی ۶۷ ساله بود به او گفتم: «مامان، اگر میخواهی کار نکنی، نگران نباش، ما هستیم.» اما او با ۷۷ یا ۷۸ سالگی بازنشسته شد و برای خداحافظی به آرژانتین رفت. مادر بزرگم لولا، دو روز پیش از مرگش هنوز کار میکرد. همهٔ ما همینطور هستیم.
اما من همیشه وقتی مصاحبههای تو را دیدهام، فکر کردهام که این فضای خانوادگی باعث شده که تو نسبت به دیگر مردان فوتبالی همنسلت، انسانی بسیار احساسیتر باشی. یعنی من تو را بارها دیدهام که در مصاحبهها احساساتی شدهای و حتی رفتارهای بسیار احساسی داشتهای، و همیشه فکر کردهام که این از عضویت در خانوادهای بسیار متفاوت ناشی میشود.
احتمالاً همینطور است و نمیخواهم این موضوع تغییر کند. یعنی من ترجیح میدهم انسانی باشم که از روی احساس و بداهه عمل میکند. من هیچگاه مغز را از قلبم جدا نمیکنم. قلبم تقریباً همیشه جلوتر از مغزم حرکت میکند و شهودم هم همینطور. ما اینگونهایم، ذاتمان اینطور است. خیلی وقتها احساساتی شدهام، بله، بسیار احساساتی شدهام، ولی بهنظر من باید چیزها را احساس کرد. ما خانوادهای هستیم که وقتی چیزی روح نداشته باشد، برایش وقت نداریم. مثل گلی که اگر آفتاب به آن نتابد پژمرده میشود، ما هم خاموش میشویم. دوست داریم اطرافمان پر از انسانهای نورانی باشد که ما را به چیزهای هیجانانگیز متصل کنند.
و آیا این برای مربی فوتبال بودن، خوب است یا بد؟
خوب است. خوب است که احساس داشته باشی، آن را درک کنی و منتقل کنی. وقتی با بازیکنان صحبت میکنی، متوجه میشوی که جملات کلیشهای دیگر کارساز نیستند، چون هرچقدر هم مطالعه کرده باشی، هرچقدر هم به خواندن علاقه داشته باشی، باز هم جملاتی هستند که گاهی میتوانی استفاده کنی، ولی وقتی خودت را بهطور کامل برای تیم باز میکنی و به آنها میرسی، آن موقع است که نتیجه میگیری. واکنشی از خوان ماتا یادم میآید که خیلی خوشم آمد، خیلی بامزه بود. آن سال در ختافه بودیم، سالی که خیلی اوضاع بدی داشتیم.
منظورت خوان ماتاست؟
بله، خوان ماتا، که واقعاً آدم فوقالعادهای است، حرفهای به تمام معنا. داشتم یک صحبت خیلی احساسی قبل از بازی با تیم داشتم، خیلی احساساتی شدیم، و وقتی داشتیم میرفتیم بیرون، به من گفت: «دقیقاً همون چیزی رو گفتی که من داشتم بهش فکر میکردم، منم اگه صحبت میکردم همینو میگفتم.»
تا حالا جلوی بازیکنانت گریه کردهای؟
نه، ولی خیلی احساساتی شدهام. بله، گاهی واقعاً احساساتی شدهام. چون لحظاتی هستند که پر از احساساند. و این لحظات معمولاً زمانیاند که به شکست نزدیکتری، نه وقتی که به موفقیت نزدیک هستی.
در دنیای امروز، این موضوع قابلدرکتر است. اما وقتی بازیکن بودی، در اوایل دهه ۹۰، چطور بود؟ همیشه برای صحبت از این موضوع از یک خاطره استفاده میکنم: یک بار در شهرک ورزشی قدیمی رئال مادرید، یکی از کارکنان که لباس کار آبی به تن داشت، درباره بوتراگنیو پرسیدند، و گفت: «خیلی پسر خوبیه ولی زیاد کتاب میخونه»؛ طوری که انگار یک آدم عجیبوغریبه. نمیدونم، تو هم همچین حسی داشتی؟
من عجیبوغریب بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم. یادم هست در جام جهانی ۹۰، مجله فوقالعاده «دون بالون» به من گفت: «باید یک دفترچه خاطرات از جام جهانی بنویسی.» و من میگفتم: «ولی چه دفترچهای بنویسم؟ من که شاعر نیستم.» اینکه من چهار تا کتاب میخوانم که چیزی نیست، میفهمی چی میگم؟ من در برابر کسانی که واقعاً میفهمند، هیچم... ولی مردم دید متفاوتی نسبت به من داشتند. درسته، من خیلی با نویسندههایی که خوب مینوشتند، احساس نزدیکی داشتم. مثلاً در دهه نود، عاشق مقالات آنتونیو گالا و پاکو اونبرال در «ال پایس» و «ال موندو» بودم. آنها را میبلعیدم. کلی هم درباره فوتبال خواندهام، از دانته پانزری یا خورخه والدانو، مکالمات کاپا و منوتی... همه اینها را دیدهام. بنابراین آن زمان همه اینها را به فوتبال ربط میدادم. بعدها خواستم این علاقهمندیها را گسترش بدهم.
و مردی احساساتی بودن در رختکن دهه نود چطور بود؟
اصلاً برایت جا نبود. در دهههای ۸۰ و ۹۰ اینطور تصور میشد که در رختکن همه مردند، قویاند، با هر چیزی کنار میآیند، لازم نیست چیزی بهشان بگویی، اگر مصدوم شوند، قویاند و بهبود مییابند... اطلاعات بسیار کمتر بود و خیلی چیزها را بدیهی فرض میکردند. مسائل احساسی چیزیست که با قرن ۲۱ آمده است. همهٔ مشکلات ذهنی، وضعیتها، آمارهای خودکشی… همه اینها مربوط به این دورهٔ جدید هستند. زمانه کاملاً متفاوتی شده. حالا ما بسیار حساستریم، بسیار ظریفتریم، بسیار نفوذپذیرتریم نسبت به دهههای ۸۰ و ۹۰؛ آن زمان، ما بهظاهر مثل حیوانات قوی بودیم، طوری رفتار میکردیم که انگار از پس هر چیزی برمیآییم.
اما وقتی از پس همه چیز برنمیآمدی، به چه کسی میگفتی؟ چون فکر نمیکنم بشود به مربی یا همتیمیها چیزی گفت، چون جو آنطوری نبوده.
ببین، تنها دورهای که واقعاً برایم سخت بود، سال ۸۹–۹۰ بود. آن سال نمیتوانستم به باشگاه بگویم که دچار افسردگی هستم، چون اگر به باشگاه میرفتی و میگفتی افسردهای، غمگینی، چیزهای عجیبی میبینی، تو را مثل یک غریبه، یک موجود فضایی میدیدند. پس من به خورخه سمپره، بهترین روانپزشک والنسیا رفتم، وقتی بازیکن والنسیا بودم، و بهمدت یک سال تحت درمانی مخفیانه بودم. آن زمان نمیشد چنین چیزی را گفت، ولی من که نوشتن را دوست دارم، بخشهایی از زندگیام را نوشتهام و این بخش را صد درصد به یاد دارم، مثل خیلی قسمتهای دیگر. این تجربه مثل بیدار شدن و دیدن این بود که همه چیز ایستاده. همان مسیر همیشگی را با ماشین میرفتم که شش سال هر روز میرفتم، ولی متوجه نمیشدم از چراغ قرمز رد شدم یا از خط عابر پیاده گذشتم یا نه... برای مدت زیادی همه کارها را مکانیکی انجام میدادم و خیلی میترسیدم.
هفتهها؟ ماهها؟
نه، نه، زمان... تقریباً یک سال بود. و من دچار ترس صحنه شده بودم، بازیکن ثابت تیم بودم، بازی میکردم و باید بر آن غلبه میکردم. این یک ضربه روحی نبود، بلکه یک مشکل روانی، احساسی یا ذهنی مربوط به آن زمان بود. یعنی یا باید در سکوت تحملش میکردی یا احتمالاً نمیتوانستی از پسش بر بیایی. و همینطور هم بود. ولی حالا خوشبختانه میتوانی احساساتت را بازگو کنی، کلی کارشناس هست، کلی آدم هست که میفهمند، که شاید همان مشکل را حالا، ۳۰ سال بعد، بتوانند درک کنند. کلی اطلاعات هست که میتواند به تو کمک کند و دلگرمت کند. و کلی متخصص داریم که کارشان همین است. و حالا در باشگاهها کاملاً علنی میشود که بازیکنی ممکن است دچار مشکل باشد. بازیکنانی هستند که غمگیناند، فشار را تحمل نمیکنند، شرایط سختی دارند و باید با متخصصین کار کنند، و حالا دیگر صحبت دربارهاش هیچ ایرادی ندارد.
ـ آن روانپزشکی که بهش مراجعه کردی، بازیکن فوتبال دیگری هم مراجعه کرده بود؟ البته میدانم شاید دقیق ندانی.
فکر نمیکنم. چون من از طریق خانوادههایی که او را میشناختند به او معرفی شدم، اما آن خانوادهها هیچ ربطی به فوتبال نداشتند.
ـ ببین، یه سؤال شخصیتر: درسته که خانوادهات از دبی با گریه برگشتند چون دوست نداشتند آنجا را ترک کنند؟
من سه سال آنجا بودم. قرار بود فقط هشت ماه بمانم ولی سه سال ماندم چون قهرمانیها را به دست آوردیم، همهچیز ادامهدار شد، آنجا خیلی خوب با من رفتار کردند. ولی توی ذهنم همیشه این فکر بود که: «دارم از نخبگان فاصله میگیرم، از سطح بالا دور میشوم، دارم خودم را از سطح اول فوتبال جدا میکنم.» در نهایت همیشه آدمی رقابتی بودهام و دوست دارم با بهترینها باشم. همیشه کمی این فکر ذهنم را مشغول میکرد، ولی در کل خیلی خوشحال بودیم. بچههایم از سال دوم آمدند، چون سال اول که در نوامبر رفتم، نخواستیم وسط سال تحصیلی آنها را جا بهجا کنیم. سال دوم آنها آمدند و خیلی خوب بودند. در مدرسهای بینالمللی تحصیل کردند که یادم هست پرچم ۱۲۰ ملیت مختلف در آن بود. تجربهای خاص از نظر آزادی، یادگیری چیزهای نو، زبانهای جدید... واقعاً سالی بسیار شاد برای آنها بود و همیشه از آن با شادی و بهعنوان تجربهای متفاوت یاد میکنند. من همیشه تلاش کردهام که آنها همراهم باشند، تا زمانی که دختر بزرگم وارد دانشگاه شود؛ با اینکه سالهاست از مادرشان جدا شدهایم، ولی همیشه سعی کردهایم کنار هم باشیم و آن عنصر خانوادگی را حفظ کنیم. چون بهنظرم این برای یک مربی خیلی مهم است. در نهایت مربی باید خانه داشته باشد، باید همراه، فرزند، خانواده و شریک زندگیاش را در کنار خودش داشته باشد.
ـ ببخش که میپرسم، ولی خیلی برایم جالب است: یعنی تو از مادر بچهها طلاق گرفتهای، و با وجود طلاق، بچهها با تو به شهرهای مختلف میرفتند؟
بله و او هم میآمد.
ـ یعنی مادرشان هم با وجود طلاق، شهر را عوض میکرد؟
بله، بدون هیچ قرارداد یا توافق رسمی.
ـ چند بار این اتفاق افتاد؟
خب، آنها واقعاً از دوبی با من آمدند، بعد به لندن آمدند و بعد به بارسلونا.
و همسر سابقت هم با آنها میآمد؟
بله، ما چنین رابطهای داشتیم. همیشه سعی کردیم بهترین شرایط را برای آنها فراهم کنیم و این کار را با طبیعیترین شکل ممکن انجام دادیم. رابطهٔ عاطفی ممکن است در برههای تمام شود، اما مسئولیت نسبت به خانواده هیچوقت تمام نمیشود، و فکر میکنم در این زمینه موفق عمل کردیم. اینها جامهایی هستند که دیده نمیشوند، حساب نمیشوند، ولی بسیار ارزشمندند.
ـ این دیگر واقعاً یک مورد منحصربهفرد در تاریخ فوتبال دنیاست، نه؟ من هرگز چیزی شبیه به این نشنیدهام.
ببین، باید کمی همدلی داشت و باید دید که دوست داری بچههایت چگونه رشد کنند و چطور تو را به یاد بیاورند. یعنی من به هیچ عنوان نمیخواستم زندگیای داشته باشم که بچههایم بعدها بگویند: «من هیچوقت پدرم را در کودکی ندیدم، چون از هم جدا شده بودند و او هم که مربی بود و همیشه در سفر...» هیچ بهانهای قابل قبول نیست. اگر واقعاً بخواهی خانواده را حفظ کنی، حفظش میکنی.
ـ اجازه بده این را بگویم: همسر سابقت واقعاً نقشی فوقالعاده داشته.
مادر بچههایم زنی بسیار توانمند است. سه مدرک دانشگاهی دارد، بسیار باصلاحیت است.
ـ بله، اما اینکه تصمیم بگیرد شهرش را عوض کند، فقط بهخاطر مردی که دیگر شریک زندگیاش نیست...
او میتوانست انتخاب کند که مسیر کاری خودش را دنبال کند، یا میتوانست تصمیم بگیرد که کنار فرزندانش باشد، در زمانی حساس که پدرشان بهخاطر حرفهاش تمایل به دور شدن داشت. پس تصمیم گرفتیم که بهترین کار این است که فرزندانمان نزدیک ما باشند. و حالا خوشحالیم که چهار فرزند داریم که مثل همه نقصهایی دارند، اما هر وقت با کسی هستند، آن افراد با ما تماس میگیرند و میگویند: «بچههاتون خیلی مؤدب بودند.»
ـ بهت میگم که بهنظرم واقعاً کار فوقالعادهای کردید.
باید آدمهای بیشتری اینطور باشند، واقعاً.
ـ من کسی را سراغ ندارم.
ما زیاد به آن اهمیت ندادیم، چون این رفتار طبیعیای است که در خانوادهٔ فلورس رایج است.
در همین زمینه؛ از والتر ماتزاری گیت تا خیال پردازی با نام کیکه سانچز فلورس؛ کوانتوم، تاجرنیا و استقلال!