خبرورزشی/ والیبال؛ خولیو ولاسکو سرمربی پیشین تیم ملی والیبال ایران در سوگ مرگ برادرش چنین نوشت: لوییس برادر کوچکتر من بود. از من پنج سال و از برادر بزرگترمان رائول ۶ سال کوچکتر بود. لوییس در روز شنبه ۷ نوامبر ۲۰۲۰ و ساعت ۴:۱۰ صبح به علت کرونا درگذشت. او در ۲۳ دسامبر ۶۴ ساله میشد.
متاسفانه او خیلی بیمار بود و دیابت خیلی حادی داشت که کنار آن به بیماریهای دیگری هم مبتلا بود. لوییس به پریتونیت (بیماری ای در روده) دچار بود و باید خیلی سریع جراحی می شد و همه میدانستیم که این روند برایش بسیار سخت است . لوییس به ما گفته بود که «از مرگ نمیترسم، ولی نمیخواهم درد بکشم.» او بدون درد و رنج از پیش ما رفت.
برادری که در گذشته سختی و رنج زیادی متحمل شده بود. او سال ۱۹۷۷ توسط گروههای عملیاتی غیر رسمی ارتش (Grupos de Tareas) در دوران دیکتاتوری نظامی آرژانتین ربوده و مدتها شکنجه شد و حتی به او شلیک شد. او را از هر لحاظ تحقیر کردند در حالیکه فقط ۲۰ سال سن داشت. در زندگیاش با نهادهای حقوق بشر همکاری داشت و در واقع همان چیزی بود که باعث شد با هیجان و انگیزه زیادی به زندگی ادامه دهد. در دادگاههای زیادی به عنوان شاهد حضور داشت مخصوصا دادگاه معروف فون ورنیچ (کریستیان فون ورنیچ در ۷ مورد قتل، ۳۱ مورد شکنجه و ۴۲ مورد آدم ربایی با پلیس همکاری کرده بود. وی این جنایات را در سال های ۸۳-۱۹۷۶ که نظامیان بر آرژانتین حکومت می کردند، مرتکب شده بود).
وقتی او را آزاد کردند، اول به پرو رفت، چون آنجا اقوام و آشنایانی داشتیم. پدر ما یک دانشجوی پرویی بود که برای تحصیل به لاپلاتا آمده بود. البته لوییس به سختی او را میشناخت چون زمانی که یک ساله بود، پدر در شهر لیما درگذشت. پدر ما سالها قبل از مادرمان جدا شده بود ولی در آن زمان هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتیم. به رغم سختیهای زیاد دو سال بعد او به مادرید رفت و سعی کرد تا تحصیلاتش را در رشته پزشکی ادامه دهد.
کنار تحصیل کار فروش جواهرات را کنار خیابان و بعد بازارهای محلی انجام میداد و به همین خاطر نتوانست درسش را در دانشگاه تمام کند، شاید هم تمایلی به آن نداشت! سرکوبها در نظام آن زمان دیکتاتوری نظامی یادگاریهای تلخی بجا گذاشت. مثل آدمربایی، دزدیدن نوزادان، شکنجه و مرگ! در این شرایط لوییس در کار فروش جواهرات پیشرفت زیادی کرد و در بزرگترین بازار هفتگی مادرید (Rastro) مغازه داشت و به صورت عمده اجناسش را میفروخت. فروشندگان این بازار یکشنبه گذشته به احترام لوییس یک دقیقه سکوت کردند. او کنار فروشندگی علاقه زیادی به ادبیات، خوانندگی و نویسندگی داشت. بعد بیمار شد ولی اهمیتی به آن نمیداد، بیش از حد غذا میخورد و سیگار میکشید. من سعی کردم تا به او هشدار بدهم، بعضی اوقات خیلی از دستش عصبانی میشدم. خب برایم خیلی سخت بود که بپذیرم او حال خوبی ندارد. لوییس به هیچ وجه از خودش مراقبت نمیکرد و این موضوع برای من که او را خیلی دوست داشتم عذاب آور بود.
لوییس کاریزمای عجیبی داشت و از آن دسته بچههایی بود که همه دوستش داشتند. با همه خوب بود و سعی میکرد اطرافیانش را بخنداند، باهوش بود و به راستی یک آدم بسیار خوب و دوست داشتنی بود. تا آنجا که میتوانست خودش را وقف فرزندانش کرد، سخاوتمند بود،کمک زیادی به برادرمان در اسپانیا کرد و رائول هم محبتهای او را بی پاسخ نگذاشت و تا آخرین روز در خانهاش از او مراقبت کرد. یکی از آرزوهای او برگشت به لاپلاتا بود و در اینجا بود که داستانهای زیادی در مورد آرژانتین نوشت. اولین رمانی که نوشت «یک داستان ساده» نام داشت که بر اساس مبارزات سیاسی مردم شهر لاپلاتا بود. او نیاز داشت در کشورش، شهرش و کنار دوستان قدیمیاش باشد که بهرغم فاصله زیادی که بین آنها افتاده بود همیشه در قلب او ماندند. او همیشه میگفت ترجیح میدهد در آرژانتین بماند و بمیرد ولی ما متقاعدش کردیم که برای بهتر شدن حالش به مادرید برگردد و کنار خانوادهاش و رائول باشد. از طرف دیگر من هم در ایتالیا زندگی میکنم و فقط دو ساعت پرواز بود تا پیشش باشم.
لوئیس شخصیت محکمی داشت، موسیقی را خیلی دوست داشت و گیتار هم میزد، هر سه نفر ما به یک مدرسه میرفتیم و باید بگویم تنها چیزی که در آن مشترک نبودیم والیبال بود. در واقع من و رائول علاقه زیادی به والیبال داشتیم و بازی میکردیم اما لوییس هیچ استعدادی در آن نداشت. در عوض او تنها کسی بود که من میتوانستم درباره موسیقی، ادبیات، تاریخ، فلسفه، آرژانتین، خانواده، سینما و... عمیق حرف بزنم. جای خالیاش برایم پر شدنی نیست، نه به عنوان یک برادر، بلکه به عنوان یک دوست. چند روز پیش آخرین رمانی که نوشته بود را برایم ایمیل کرد. هنوز نتوانسته ام بازش کنم و بخوانم. حس عجیبی دارم. میخواهم از همه کسانی که در اسپانیا و آرژانتین کنارش بودند تشکر کنم. دوستان او از دانشگاه و همرزمانش در لاپلاتا. همسرش ماریسا و دو فرزندش که به رغم جدایی باز هم تا آخرین روزها به او کمک کرد. برادرم رائول که او را به خانه خود برد و تا لحظات آخر از او مراقبت کرد. دلم برای لوِئیس تنگ میشود، همه دلشان برای او تنگ خواهد شد اما یاد او جاودانه است.
دلم میخواهد زودتر تلخی و درد این روزهای از دست دادنش برود تا دوباره برادرم را با همصحبتی ها، شیرین زبانی ها و خاطرات خوش و خوبش به یاد بیاورم. درست مثل همان روزها که با نجابت و صداقت و ادب شوخ طبعی می کرد و روی صورت ما لبخند می نشاند.
لازم بود تا این را بنویسم و به اشتراک بگذارم. من فیسبوک ندارم و در واقع هیچ فعالیتی در شبکههای اجتماعی ندارم و به همین خاطر از یک دوست تقاضا کردم تا آن را منتشر کند. همه شما را در آغوش میکشم.
خولیو، برادر لوییس