به گزارش خبرورزشی، اسحاق قویدل قهرمان حرفهای پرورش اندام ایران و جهان که مدتی است مبارزه سختی را با بیماری سرطان در کانادا آغاز کرده، این روزها حرفهای قابل تأملی را به زبان میآورد، حرفهایی که میتواند برای هر فردی برداشتهای خاص خودش را داشته باشد.
اسحاق در آخرین پست خود در فضای مجازی به نقش مهم همسرش در دوران بیماری اشاره کرده و غرور خود را در بسیاری از جاها به زیر سؤال برده است. او میگوید: بعد از این همه چالشهای زیاد در یک ماهه اخیر میخواهم با شما درد دل کنم. الان ساعت ۳:۳۰ صبح است و من به واسطه درد پاها و کمرم نتوانستهام بخوابم. در این دقایق سخت داشتم به گذشته نه چندان دور خود و همسر فداکارم فکر میکردم. همسری که از ابتدای شروع به زندگی مشترک همراه من بود. همسری که هرگز برای آماده شدن من برای حضور در مسابقات مخالفتی نداشت و پا به پای من او هم رژیم میگرفت، گویی که او مسابقات مهمتری از من دارد. بله، من همه این رنجها را به او در طول این ۶ سال زندگی مشترک هدیه کرده و او را قربانی هدف خودخواهانه و خودپسندانه خود کردم و همیشه در اوج سختی به او وعده روزهای پر از موفقیت و آسایش در آینده را میدادم. من حتی در سال اول تولد فرزندم هم نتوانستم به خوبی نقش یک پدر را در کنار همسرم ایفا کنم و خیلی بدیهای دیگر در حقش کردم که بیشتر از درد بیماری، آنهاست که مرا رنج میدهد، اما همسرم در تلخیهای زندگی به ظاهر زیبا از دید مردم همیشه خندید و در کنارم ماند تا من در غرور احمقانه خود بیشتر غوطهور شوم و با خود بگویم که چه مرد کاملی هستم و چه زندگیای برای همسرم ساختهام، اما نمیدانستم همه را قربانی هدفی کردهام که از من یک انسان متوهم و رؤیایی و البته مغرور ساخته بود، اما امروز به لطف این بیماری دریچه جدیدی روی من باز شده است. امروز فهمیدم که من به تنهایی هرگز قادر به تحمل کوچکترین سختیها نبودم و تفکرم در گذشته نسبت به خودم توهمی بیش نبود. امروز فهمیدم که چقدر وقت برای جبران بعضی اشتباهات کم است.
اسحاق در آخرین پست خود در فضای مجازی به نقش مهم همسرش در دوران بیماری اشاره کرده و غرور خود را در بسیاری از جاها به زیر سؤال برده است. او میگوید: بعد از این همه چالشهای زیاد در یک ماهه اخیر میخواهم با شما درد دل کنم. الان ساعت ۳:۳۰ صبح است و من به واسطه درد پاها و کمرم نتوانستهام بخوابم. در این دقایق سخت داشتم به گذشته نه چندان دور خود و همسر فداکارم فکر میکردم. همسری که از ابتدای شروع به زندگی مشترک همراه من بود. همسری که هرگز برای آماده شدن من برای حضور در مسابقات مخالفتی نداشت و پا به پای من او هم رژیم میگرفت، گویی که او مسابقات مهمتری از من دارد. بله، من همه این رنجها را به او در طول این ۶ سال زندگی مشترک هدیه کرده و او را قربانی هدف خودخواهانه و خودپسندانه خود کردم و همیشه در اوج سختی به او وعده روزهای پر از موفقیت و آسایش در آینده را میدادم. من حتی در سال اول تولد فرزندم هم نتوانستم به خوبی نقش یک پدر را در کنار همسرم ایفا کنم و خیلی بدیهای دیگر در حقش کردم که بیشتر از درد بیماری، آنهاست که مرا رنج میدهد، اما همسرم در تلخیهای زندگی به ظاهر زیبا از دید مردم همیشه خندید و در کنارم ماند تا من در غرور احمقانه خود بیشتر غوطهور شوم و با خود بگویم که چه مرد کاملی هستم و چه زندگیای برای همسرم ساختهام، اما نمیدانستم همه را قربانی هدفی کردهام که از من یک انسان متوهم و رؤیایی و البته مغرور ساخته بود، اما امروز به لطف این بیماری دریچه جدیدی روی من باز شده است. امروز فهمیدم که من به تنهایی هرگز قادر به تحمل کوچکترین سختیها نبودم و تفکرم در گذشته نسبت به خودم توهمی بیش نبود. امروز فهمیدم که چقدر وقت برای جبران بعضی اشتباهات کم است.